بهبود پورتال

02188272631   09381006098  
تعداد بازدید : 41
6/17/2023

بگشای لب ...

محمد رمضانی

 

 

اشاره:
از اتوپیای فیلسوفان و اخراج شاعران، ظاهرا‌ً دل‌‌ِ پری دارید جناب فرید؟

ـ آغاز بی‌سر و سامانی و بداقبالی شاعر، از هنگامی آغاز شد که از اتوپیای افلاطون رانده شد، دو هزار و هفتصد سال پیش، آن‌گاه که در تئوری و اندیشة افلاطون، نسبت به آگاهیهای شعر، احساس خطر شد و دستور اخراج شاعران در تمامی این قرنها، سرلوحه و سرمشق حاکمان جامعة باز قرار گرفت. اخته کردن و فدیه دادن شعر و شاعری چه آشکار و چه ضمنی، در دستور کار سیاسی قدرتهای مستقر و مسلط قرار گرفت... .
پس از آن، ما شاعر را در تبعیدگاه یمگان یافتیم و او را در ریاضت‌کدة توس زیارت کردیم و هنوز دربه‌دری شاعر و بی‌وطنی او ادامه داشت:

سلام من ببر ای باد! م‍َر خراسان را
م‍َر اهل فضل و هنر را، نه عام‌ِ نادان را

و دیگر بار. ما شاعر را در حصارهای سر به فلک کشیده دیدیم که صدایش به هیچ‌جایی، جز سقف بی‌پایان آسمان نمی‌رسید:

از کردة خویشتن، پشیمانم
جز توبه، ره دگر نمی‌دانم

و شاعر طرد و خوار می‌شد و شاعر تکفیر و تسفیق می‌شد و باری دیگر در زمانی دیگر، دهان شاعر را دوخته یافتیم:

شب، چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
وانچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
(
فرخی یزدی)

و بار دیگر جنازه‌اش را در روی تخت بیمارستان نظامی یافتم:

من عاشقم، گواه من این قلب چاک‌چاک
در دست من جز این سند پاره‌پاره نیست
(
میرزادة عشقی)

و سرنوشت شاعر و ماجرای او به همین صراحت رقم نخورد و به همین رقم از سرنوشت ختم نشد و از طرف دیگر آمدند و شمع و گل و پروانه‌ای در برابرش مهیا کردند و مشغلة مناسبی را برای او، در دوری از جو نامناسب اجتماعی، فراهم آورند با مشغول شدن به انواع شمع‌سازی و پروانه‌پردازی و گل و بلبل بازی، طبع عراقی‌پسندی به دست آورد تا از هر چه زمختی و تند و تیزی که مختص شمشیر و تیر و کمان و نیزة خراسانی است، دور بماند و لطف کلامش پیش از بلند شدن فریاد و سر رسیدن موعد خشم و خروش وجودش، سر تا سر جانش را به خود اختصاص دهد و در نوبتی دیگر، به نتیجه رسیدند که شاعر را قبل از همه چیز، باید بی‌بهره و گرسنه نگه داشت تا شاعر در پی پر کردن حفره شکم، هی این سو و آن سو بدود و در همین وادی مشغول بماند به کار!
و حالا هم نوبتی دیگر است و ترفندی دیگر به کار آمده است. در همین روزگار و در همین امروزهاست که درمی‌یابیم، در پس این بزرگداشتها و احترام‌داشتها که متوجه گذشتة از کار افتاده و سابقة مرده و از دست رفتة اوست، هدف و منظوری دنبال می‌شود و آن هشدار و نگرانی از بابت این است که مبادا، شاعر محترم ما، امروز روز و فی‌الحال، سخنی را بر زبان آورد که آن گفته و سخن، نظم موجود و قرارداد امضا‌شدة فعلی را به صورت ملّی از هم بگسلد و چرخ بر هم زند ا‌َر غیر مرادش گردد! ولو آن حرف و گفت، زخمه‌ای بر تارهای بی‌عدالتی و سرانگشتی اشارت‌رفته به سمت محل غارتگریها و یغماگر‌پروریها باشد و جرس شود. شاعر چاووش‌‌خوان و پیش‌قراول، بیاید و عقبة کاروان دزدهای کوچک و بزرگ و خدای ناکرده دزدهای فعلاً ریز و بعداً درشت را، درست نشانه بگیرد و سردستة پنهانی دزدان را، آشکارا، رسوا نماید در زیر آسمان خدا.
و از اکنون که به گذشته می‌نگریم، وقتی که از اکنون تا گذشته را مرور و سیر می‌کنیم، بزرگ‌ترین علت شکل گرفتن و دعوا میان سبکها و نحله‌های ادبی را در شیطنتها و برنامه‌ریزیهای صاحبان قدرت یافتم؛ یعنی گذشته از بدیهیات جامعه‌شناسی و تاریخی و شکل و تداوم سبکهای مختلف هنری، ما درست پس از اوج‌گیری سبک خراسانی در ایران، که سرشار از حماسه و خروش و پویندگی و خشم است، فوراً در برابر آن، سبک عراقی قد علم می‌کند که برخوردی رعی‍ّت‌مآب و بر‌ّه‌منشانه دارد و بعد از آن هم سبک هندی از راه می‌رسد که در یک خودمشغولی کودکانه و یک بازی سهل‌انگارانة زبانی، شاعر را به جست‌وجو و یافتن مضمونهای تازه و معانی بیگانه و کند و کاو در چنین صراطی رهنمون می‌شود:

یاران، تلاش تازگی لفظ می‌کنند
صائب، تلاش معنی بیگانه می‌کند

بله، با: مصرع چندی فراهم کردن و صائب شدن، آن‌قدر شاعران را مشغول می‌‌کنند که هر شاعری در کنج اتاقش، مشغول بازی با کلمات و مضامین و از دیگر سو صاحبان قدرت همچنان مترصد ادامة دست‌درازی به جیب خالی مردم و ذهن خالی‌تر خلایق، باقی بمانند؛ اما هر کدام از اینها سر جای خودشان.
تئوری افلاطون و توطئة خیلی مدنی او در اخراج آزادی‌خواهان واقعی که شاعران بودند، از مدینة فاضله و جامعة خیلی مدنی او آغاز شد و به تبع آن تئوری، در عمل نیز دستور افلاطون برای غیبت شعر، به صورت آشکار و نیمه تلویحی در تاریخ کاملاً پیاده و اجرا شده است، بنابراین فعلاً یک جور شعرنشناسی و شعر‌ندانی در ذهن خلایق برای خودش جا باز کرده که هیچ شاعری به تنهایی و با یک دست نمی‌تواند آن را به همین سادگی از پشت سنگر ذهن مخاطب، به عقب‌تر براند.

چرا شعر روزگار ما، در مقایسه با شعر کهن فارسی، از چندان توفیقی برخوردار نبوده است؟

ـ البته اگر بپذیریم که شعر به همراه خود از یک گشایش منحصر حکایت می‌کند و از یک دریافت و غنای ویژه برخوردار است که آن ویژگی، از جان در حق نگریسته و حق‌الیقین ج‍ُستة شاعر می‌آید، آن وقت می‌توان و باید گفت که آنچه که امروزه روز، به عنوان شعر فارسی صادر و عرضه می‌شود، دستاورد و ثمرة کار خیلی از کسانی است که هنوز زبان باز نکرده و زبان و عالمی هم برای خودشان پیدا نکرده‌اند، اما همین‌طوری سرشان را انداخته‌اند پایین و آمدند سراغ ولایت بی‌وکیل و وصی شعر امروز فارسی ... خ‍ُب، خوش آمدند!
و همین گروه از شاعران را می‌بینی که پس از آن که همین جوری به سراغ شعر آمدند، کارشان را با وقت‌گذرانیهای بی‌حاصل ادامه می‌دهند و آخر‌الامر هم با آن همه تلاش طاقت‌فرسا و وقت گذاشتنهای وقت و بی‌وقت، به بن‌بست نهایی خود با شعر می‌رسند و ماجرا به اینجا که می‌رسد. خود شاعر هم ـ اگرچه به روی نامبارکش نمی‌آورد‌ ‌ـ ولی بدجوری می‌فهمد که از همان ابتدا و اول کار، نه حرفی برای گفتن داشته است و نه گوهر و د‌ُر‌ّی برای س‍ُفتن و نه خلاصه متاعی برای عرضه کردن... .
عمدة این نافرجامیها هم از همان بلای معروف «پشتوانه» نداشتن و عدم ا‌ِشعار و اشراف شاعر بر گسترة فرهنگ و تاریخ و زبان فردی و ارباب جمعی‌اش ناشی می‌شود و این دیگر از بدیهیات هنری دانسته می‌شود که «پشتوانة فرهنگی» هر طور هم که حسابش کنیم، از اساسیات و باقیات سلف صالح هر نحله و مرام هنری و فکری به شمار می‌رود و حالا شما بیایید و خودتان تصور کنید نتیجة هیچ اندر هیچ کار آن شاعران خانه‌خرابی که ساخت و ساز منازل شعری‌شان را از همان ابتدا، بر اساس ویرانی بنا کرده‌اند، یعنی این بنده‌های خدا، بی‌آنکه بدانند، در همان لحظات آفریدن و ساختن، در حال از دست رفتن و باختن شده‌اند و این قصه برای شعر ما، نه تازگی چندانی دارد و نه هیچ‌وقت کهنه می‌شود.
حالا می‌آییم به خدمت شاعران می‌رسیم که نه تنها «پشتوانه»ی غنی و قابل اتکایی از تاریخ و فرهنگ خویش به همراه دارند، بلکه بر اثر آن، صاحب تماشا و درک و وقوفی متمایز و درخور نظر شده‌اند؛ اینها همان شاعرانی هستند که به اعتقاد و باور من انصافاً و مخلصا‌ً این‌کاره و شاعرند و دیدگاه و منظرة دید همین گروه از شاعران است که می‌توان و بایست در حقیقت کلمه، بدان اذعان داشت و گفت که دیدگاهی واقعی، اصیل، خلاقانه و در معنای واقعی‌اش شاعرانه و برین است.
حالا در تقابل این دو گروه از شاعران، اگر تمام داشته و دارایی آن شاعر‌ مدعی نخست بر دوش همان چند واژه‌ای که در طول سطر و ارتفاع شعر، کنار هم گذاشته و چیده شده است، سنگینی می‌کند و در همان مساحت نیز محدود می‌شود، در عوض در شعر آنان که عیار اصالت را با خود به همراه دارد می‌بینیم که اتفاقاً این شاعران هم مانند گروه قبل، در برخورد با هر پدیده و رخدادی، از هر آنچه که دیده‌اند و گاهی شنیده‌اند و هر آنچه از سر گذرانده‌اند، سخن می‌گویند و بازتابی از همان تجربه‌ها را به ما انعکاس می‌دهند، اما در عین حال و علی‌رغم این اشتراک، تمامی داشته و ثروت این گروه از شاعران، محدود به فلان تعداد واژه و حرف بی‌مسما نیست؛ بلکه شعر اینان، عین م‍ُسماست و در شعر همین گروه است که شاعر به کیمیای وجود دست می‌برد و اسمی را در هیئت و پیکرة کلمه یا واژه‌ای وارد می‌کند و حلول می‌دهد و در نهایت آن اسم را در کلمه، وضع کرده و کلمه نیز از آن پس، آن اسم را که حالا عین معناست، با خود حمل می‌کند.
و همین شاعر است که در برزخ بی‌کرانی از تصویرها و صداها، حرفها و رنگها، به صورت مستمر ـ و البته برای برخی نیز منقطع و فاصله‌دار ـ‌ دچار واقعه می‌شود و چهار ستون‌ِ هستی اوست که انگار به تمامی در معرض و مرکز تصادف شش جهت قرار گرفته و از همین برزخ و جهان میانه است که او‌ ـ یعنی شاعر ـ امواج دریافتی از جهانهای بالاتر و سرمدی و مینوی‌تر را به سمت و سوی مخاطب و برای او تنظیم و ارسال می‌کند.
یعنی همان تماشا و دریافت را شاعر به قدر توانش، در قالب واژه‌ها و ظرفیت و «وسعت زبانی»‌اش بیان می‌کند؛ در عین حال این را باید خوب می‌دانیم که آنچه او می‌گوید، همان که او عاجز است ز گفتن و خلق از شنیدنش، حتی یکی از هزاران هزار تماشای او را نیز باز نمی‌تاباند و در بر‌ِ بازگویی و رازگشایی اسرار مکنون خود نمی‌گیرد.
و در این جاست که شاید بتوان گفت شاعران نیز به مانند پیامبران بزرگ، گرهی بر زبان و عقده‌ای اندر لسان خود می‌یابند. حقیقت امر آن است که موسی کلیم‌ا... علیه‌السلام اگر در گفت‌وگو با خداوند می‌گوید که خدایا این عقده را از زبان من بردار، نه این است که در عالم واقع، آتشی روی زبان وی گذاشته باشند و او دچار لکنت گفتار و یا به قول امروزیها «نارسایی زبانی» شده باشد، بلکه استدعای او و در‌خواست استعاره‌ای او از خداوند در یک دستگاه عملیاتی و استعاری، باز شدن آن گرهی است که در بازگردان قول الهی و گزارش آن اطلاعات و نیز اعلام و انتشار شفاف آن تماشای برین، الکن و نارساست و احساس عجز و نقصان دارد و از همین روست که موسی علیه‌السلام مستدعی خداوند خویش می‌شود تا که در این ترجمان، به مدد و یاری موسی که هم‌سخن و سخن‌گوی اوست بیاید و در این عید فصح، نطق او را گشایشی باشد و بسطی فراهم آید و زبان او به منطقة خوش‌فصاحتی نایل شود، یعنی استاد ازل، این طوطی را گویای اسرار گرداند و او را در علم بیان، عال‍ِم و خبره گرداند؛ پس گفت‌وگوی موسی با خداوند را این‌طور می‌توان ترجمه کرد که: الهی! بیا و عقدة عجز و ناتوانی را از زبانم باز کن و یعنی زبانم را توانای گویایی خویش گردان و زبانم را برای بازگویی آنچه از تو دیده است به قدرت گویایی خودت مسلح کن و مرا واجد نطقی برابر با شأن خود گردان.
شاعر نیز از این زاویه، با پیامبران قابل مقایسه است، چون او هم به تماشاهایی نایل می‌شود که بازگویی آن را نه در توان «زبان» خود و نه در فهم روزگار و «زمان» خود، قابل درک نمی‌یابد.

تأثیر جامعه و رخدادهای اجتماعی و تاریخی، این وسط چه جایگاهی در کار شاعر دارد؟

ما با حذف زمان خطی و برداشتن پس‌زمینة تاریخی و همة فواصل قراردادی زمان، عملاً دیگر چیزی به نام شاعر چشمة معاصر و شاعر برکة کهن؛ شاعر امروز و شاعر دیروز و پریروز نداریم و این‌جاست که دیگر شعر، معاصر و غیر معاصر‌بردار نیست. زیرا شعر در حال و آینده و گذشته، به خودی خود در همه حالی حضور دارد و به تمام زمانها متعلق است.
خ‍ُب، در عین حال اینجا به یک سری واقعیتها و وقایع زمانی و رخدادهای تاریخی می‌رسیم که خواه‌ناخواه هم‌روزگار و هم‌عصر همة انسانها و به تبع تمامی شاعران بوده و هست و خواهد بود و این وقایع اتفاقیه را من عجالتاً در اینجا «اجتماعیات» می‌نامم. یعنی در این سیر تاریخی، ما می‌رسیم به مقوله‌هایی مانند هویت یا غرور ملی یا حمیت آئینی و یا جست‌وجوی عدالت اجتماعی و نیز طلب آزادی اندیشه و رأی و آمد و شد و دست به دست شدن عنصر قدرت و حکومت و موضوعات مختلف فرهنگی و اقتصادی و کلاً اجتماعی، اینجاست که برابر راه شاعر سبز می‌شوند و قد علم می‌کنند. حال باید دید که شاعر ما، چه‌طور با این مقوله‌ها مواجه و طرف می‌شود!
معتقدم که من‌ِ شاعر، اینجا نه بنا بر مصلحت شاعرانه، بلکه بنا بر ضرورت انسانی که خودش گوهر ضرورت شعری است، باید در عین دقت نظر با این وقایع روبه‌رو و مواجه شوم و شعر شاعر نیز در نهایت باید به شکلی بسیار حساب‌شده، ظریف و غیرعلنی و نه به صورت خشک و خالی و جامد، این مواجهات را در رگ و پی خود، به صورت سیال حرکت داده به بازی بگیرد و همین جاست که «بازی زبانی» محلی برای اصالت یافتن می‌یابد و برای چنین شاعری است که بازی زبانی برتر، ضرورت و محل بروز و اجرا می‌یابد و امکان وقوعش، نه تنها باعث کراهت هنری مخاطب نمی‌شود بلکه عمل به آن مستحب عینی است و چاره‌ساز شاعر در امتزاج دو دنیای ذهنی و عینی و دو اقلیم درونی و برونی است، و در این صورت، محصول و نتیجة کار شاعر و فرایند شعر او، حرف و پیامی، نه مشمول بر یک دوره و زمان مشخص و مفید، بلکه شامل همة دورانها و زمانها می‌شود.
اما اگر کسی آمد و تمام هم‌ّ و غم‌ّ و همة همت‌اش را مشغول رفع و رجوع هنری و شاعرانة همین مسائل بیرونی و اجتماعیات بارز و معمول گذاشت، آن وقت خواهی‌نخواهی و به تدریج، شاعر هر چه در این کار گ‍ِل بیشتر پیش می‌رود، گسترة آن دنیای بی‌پایان درونی و آن برزخ مذکور را که اتفاقاً از همان جا تغذیه و پشتیبانی می‌شود، از دست می‌دهد که نتیجة آن هم مشخص است و ما رفته‌رفته با شاعری ورشکست و از ذوق تهی و بی‌بهره‌ای مواجه می‌شویم که ذوقش را در حد محاسبة محسوسات و نقل حکایت از مصادیق و مضامین روزمرة پیرامونی، تنزل‌یافته می‌بیند و دیگر چاشنی‌بخش و حلاوت‌دهی برای رونق طعم و اظهار معنا دادن به این محسوسات در شکل و صورت محدود‌شده ندارد و قصه تمام.
و اما این قصه چرا اینجا تمام می‌شود؟ چون حدیث شعر، تعارف‌بردار نیست و این قبیل کارها و صورتگریهای در بند محسوسات مانده را جماعت رمان‌نویس از چنین شاعرانی بهتر و کامل‌تر و اتفاقاً دقیق‌تر و جزئی‌نگرتر، گزارش، ثبت و ضبط می‌کنند و انصافا‌ً هم خوب‌تر از عهده‌اش برمی‌آیند. چرا که می‌دانیم در قیاس با ذات شعر، اعتلای رمان‌نویسی همواره با دریافتی اکتسابی از سوی نویسنده همراه است و به ناچار و در صورتهای مختلف و در سطحهای گوناگون رمان‌نویسی ما می‌بینیم که مقوله آموزش و یادگیری شگردهای اصلی و فرعی، همیشه راه نجات نویسنده است در صورتی که شعر را به هیچ‌وجه نمی‌توان به همین سادگیها و با همین آموختنیها، آموخته‌شدنی و یادگرفتنی دانست. برای مثال که جای مناقشه در آن نیست، با داشتن یک هفتم ذوق نویسندگی و استعداد قصه‌پروری، می‌توان آمد و با شش مرتبه رونویسی هر صفحه و دوازده درصد پشتکار عملی در امر اکتساب، به سطحی قابل توجه از نویسندگی و قصه‌پردازی رسید که اتفاقاً نویسندة آمریکایی «لئونارد بیشاب» هم بدون تکلف و خیلی خودمانی و به صراحت گفته است که من با ذوقی اندک و دست کم، ولی با ممارستهای فراوان و پشتکار و پی‌گیریهای مداوم و آموختن و آموختن، به اینجایی که هستم، رسیده‌ام.
ولی شاعری و دنیای شعر، هرگز چنین تصویری از خود به دست ما نمی‌دهد و شاعران بزرگ و شعرهای برتر، ماحصل و برآیند ذوقی به غایت غنی و حساسیتی بی‌کران و نیز جانی به تمامی مسئله‌دار و پرسش‌گر و صاحب بصیرت‌اند و آنچه که در اینجا می‌توان در شمار «اکتساب» آورد، عملاً از باطن آن نوع اکتساب و حصول که در ماجرای داستان‌نویسی ذکر آن رفت، تهی است و اینجا معنای تشنگی و اشتها داشتن برای دریافت و جذب هر آن چیزی است که به کار مذاق و چشایی شاعر لازم و ضروری می‌آید. یعنی در هنر شاعری، در وهلة نخست، شخص شاعر باید دارای بیش از هشتاد یا نود درصد، استعداد و قریحة ذاتی خداداد باشد؛ البته ما درجه نگذاشتیم که ببینیم واقعاً هشتاد درصد است یا هفتاد یا پنجاه، نود و یا نود و پنج درصد! اما دست کم این‌قدر می‌توانیم بگوییم که در آفرینش شعر، آن هم یک شعر موفق، محوریت با استعداد ذاتی و ذوق و سرمستی و شیفتگی و شور و جد شخصی شاعر است و همین درون‌داشتهایند که نقش اصلی را در آفرینش یک شعر خوب، بازی می‌کنند. از طرف دیگر، هر آن کسی که این شوریدگی و ذوق و احساس را در خود داشته باشد، اشتهای عجیبی هم در اکتساب پیدا می‌کند و هر اندازه که شاعر بیشتر به این اشتها پاسخ‌گو باشد، میدان پرواز و ارتفاع خیالش را وسیع‌تر و گسترده‌تر کرده است. این اشتها و خواهش، گاه در حدی است که اگر شاعر تمام علوم و اخبار را هم ببلعد و جذب کند، باز هم آن اشتها و عطش به جای خود باقی است و باز هم مائدة دیگری را از این بساط طلب می‌کند و اتصال این اکتساب حیاتی با آن ذات منحصر شاعرانه، حالتی پیامبرگونه به شاعر می‌بخشد به گونه‌ای که شاعران نه تنها خیلی از مجهولات علوم را روشن می‌کنند بلکه بسیاری از مجهولات تازة هستی را نیز پیش روی انسانها طرح می‌کنند.

به چه دلیلی، در این روزگار، «کسوت» شاعری و شاعرپیشه‌گی، کاری دم‌دست و دلبخواه شده است؟

ـ درست است که خیلیها، در نگاهی ساده‌لوحانه، به خاطر سهل‌الوصول‌نمایی شعر، به آن طمع می‌کنند و سراغ از شعر می‌گیرند و چه با و‌َر رفتن با عروض و قافیة قدیم و چه با آموختن بخشی از فنون مدرن و صنایع ادبی معاصر، کارکهایی را زیر عنوان شعر اینجا و آنجا، دیروز و امروز، تحویل خلق‌ا... می‌دهند و ع‍َل‍َمهایی را نیز برای اعلام و ا‌علان عمومی آن برپا می‌دارند و اتفاقاً درست هنگامی که این معرکه‌چینیها مصادف می‌شود با تنزل و سقوط ذوق زیبایی‌شناسی مخاطب و جامعه، اصلاً و هیچ بعید نیست که این همه دست‌گل که احیاناً آقایان شاعر برای خانمهای شاعرانه، به بند آب می‌دهند، تحت‌ لوای شعر، جعل و در کتابخانة ملی مجلس هم ثبت بشود اما این نمایشهای بی‌سند و مدرک و معرکه‌گیریهای سر محل، خیلی زودگذرند و چندان صباحی نیز نمی‌پایند و دولت فرتوت و باطل‌شده‌ای هم حتی از آن، به صورت نخ‌نما در حافظة تاریخی جامعه و در گذرگاه داوری «زمان» و «زبان» باقی نمی‌ماند. من مرده و شما زنده! این خط و آن هم که دست شماست چوب‌خطش.
اتفاقاً در اینجا به نکتة جالب و قابل توجه دیگری برخورده‌ایم و آن تنزل ذوق جامعه و فریب خوردنهای آن در برهه‌هایی از زمان است، یعنی می‌توان آمد، مدعی شد و اثبات هم کرد که خود جامعه نیز در لحظاتی از زمان تاریخی و خطی‌اش ممکن است دچار انحطاط و کج‌سلیقگی ذوق شود و یا اصلاً یک جورهایی فریب بخورد و کلاه سرش برود که البته این مرض اپیدمی شده، دفع‌شدنی و با کمی فاصلة زمانی و صبر قابل ترمیم و اصلاح است یعنی به تدریج و دوباره، این سلیقه، احیا و بازسازی شده و آن نیرنگ و فریب، زدوده و محو می‌شود و زمان، داوری‌اش را انجام می‌دهد آن هم به اعتبار همین «زبان» و ملاکهای ذاتی سنجش آن در کار شاعر.

به تنزل سطح ذوق زیبایی‌شناسانة جامعه و انحطاط آن اشاره کردید؛ این اتفاق چه‌طوری می‌افتد؟

ـ بله، سؤال قابل طرحی است و برای رسیدن به پاسخ روشن و سزاواری برای آن، باید بگذاریم که صورت مسئله‌مان را اینجا یک بار اجمالی اما با دقت مرور و بررسی کنیم. هنگامی که از این منظر، می‌آییم و در دوره‌های مختلف، شاعران فارسی را به همراه پس‌زمینة تاریخی‌شان از حیث موضوع و مکان، بررسی می‌کنیم، یعنی از همان قرن چهارم هجری و ازشاعری مثل رودکی بگیر تا شاعران خراسانی و بعدش عراقی و هندی تا برسی به مشروطه و فرخی یزدی و ایرج میرزا و بهار و سپس نیما و شاگردان مکتب او و سرانجام تا همین شاعران انقلاب و امروز که سال 1384 هجری شمسی است، ما هر چه که از نظر تاریخی و تقویم رسمی به عقب‌تر و گذشته می‌رویم، می‌بینیم که گویا ذوق مردم و معیارهای سنجش و داوری ادبی‌شان، پاکیزه‌تر و دست‌نخورده‌تر از روزگار ما بوده، گویا که آلودگیها وکدورتهای صوتی و زیست‌محیطی! هر قدر هم که بوده، تا این اندازه دیگر زیاد نبوده است و لذاست که می‌بینیم هیچ‌وقت به این سادگی و به این راحتی و بی‌خیالی، کسی را به عنوان شاعر نمی‌شناختند و داخل شعر حسابش نمی‌کردند. شما می‌توانید همان رشید‌الدین وطواط را در نظر بیاورید که علی‌رغم همة آن کوششهایی که در نظم و نثر فارسی دارد، در همان زمان خودش هم، کمتر به عنوان یک شاعر، محل رجوع و باور بوده است و بیشتر یک آدم فاضل و سخن‌ور و خودمانی‌تر بگویم «ناظم» به شمار می‌آمده تا شاعر .... و از این نمونه تا بخواهید داریم.
ولی البته این را هم باید در اینجا ذکر کنم که در گذشته‌های دورتر، آنچه که احیاناً در برهه‌هایی از زمان، مخاطبان شعر را دچار آشفته‌گی و نقص سلیقه و یا کج‌ذوقی در شناخت شعر اصیل از شعر بدیل می‌کرده است، گاهی همین همراهی موسیقی و شعر بوده است، و مثلاً شاعری‌ ـ حالا در هر سطح از کیفیت کار شاعری ـ می‌آمده و شعری را که ساخته بوده است، به آوازخوان و یا آدم خوش‌صدایی می‌سپرده و‌آن م‍ُغن‍ّی و ‌آواز‌خوان به همراه هم‌صنفهایش آن شعر را به کمک صدا و لحنهای خوش و گوش‌نوازی، به مخاطب ارائه می‌کرده و مخاطب عام نیز به طور طبیعی تحت تأثیر موسیقی همراه‌شده با ابیات و نفس گرم خواننده یا م‍ُغن‍ّی واقع می‌شده و آن شعر برای مدتی و چه بسا روزها و ایامی چند، در خاطرة مخاطب، به عنوان اثری مؤثر و شعری گیرا و موفق جا خوش می‌کرده است اما همان‌طور که همة ما هم می‌دانیم قوالها و آواز‌خوانها و عاشیقها و م‍ُغن‍ّیها، همیشه که به شعر الصاق و به همراه آن پیوست و حاضر نیستند، پس لذا هنگامی که مردم بدون واسطة فلان خوانندة خوش‌صدا و ذوق آواز بهمان مغن‍ّی دل‌نواز و مثلاً آن طنبورنواز کرمانشاهی، با خود شعر روبه‌رو می‌شده‌اند، بلافاصله درمی‌یافتند که نه، ظاهراً از آن شعر دلکش، اینجا خبری نیست و پشت آن ساز و آوازها، همچین بت رعنا و ماهرویی هم نخفته بوده است.
و به یک معنا، مانند همین روزگار خودمان، که رسانه‌های دیداری و شنیداری، از تصویرهای سینما و تلویزیون بگیر تا صدای رادیو و میکروفنهای هنری و یا تریبونهای مطبوعاتی و غیره، از هر طرف که می‌روی می‌بینی مخاطب را جز وحشت نمی‌افزایند و کمی هم البته باید حق بدهیم به مخاطبی که به ناچار، در زیر این هجوم فراگیر و ظاهراً غیر قابل دفع، مقدار زیادی از قدرت تفکر و تأمل و نیز فرصت حلاجی و م‍ُداقه‌اش را از دست بدهد؛ مثال زنده و قابل مثالش هم، دزد حاضر، بز حاضر! همة شما و ما، هر وقتی که تلویزیون را روشن می‌کنیم و یا می‌آییم به رادیو گوش بسپاریم، همین که می‌آییم فارسی را پاس بدهیم به علی دایی، می‌بینیم که یک کسی از پشت آن میکروفن کذایی، دارد یک متن فرسوده و بی‌در و پیکر و یک ضعف فاحش ادبی و یا یک دکلمة مهدکودکستانی و دست‌ِ آخر یک انشای تجدیدی آوردة دبیرستانی را به عنوان شعر، به خورد من و شما می‌دهد و این وسط خیلیها هم به اعتبار همان رسانه و هم‌چنین با اعتقاد و اعتمادی که به منزلت این یا آن نهاد فرهنگی دارند، شعر را در همین سطح نازل و همین قد و اندازة اسفناک، برانداز و متأسفانه باور می‌کنند.
نکتة مهمی که اینجا محل یادآوری می‌تواند باشد، شکل‌گیری و اعتبار چیزی به نام «اشتهار» و مقبولیت رسانه‌ای شاعر است که آن را باید به دقت، مد نظر قرار داد. اشتهار و مقبولیتی که آن‌قدرها، کشش و جذبة آن، وسیع است که می‌تواند شاعران بی‌شماری را دسته‌دسته و فوج‌فوج، در گروههای فردی و جمعی، به دنبال خود بکشد تا منظرة قبرستانی متروک در ترکستان.
یعنی روزنامه و مجله از یک سو و رادیو و تلویزیون از سوی دیگر، شاعر را «رسانه‌پسند» بار می‌آورند و او کم‌کم برای حاضر ماندن در صفحة این نشریه و یا دیده شدن در صحنه‌های آن شبکة تلویزیون، هی خودش را با ذوق و پیشنهاد کاری رسانه‌های دیداری و نوشتاری، تنظیم و تطبیق می‌کند. همین امر نیز سرانجام باعث مرگ‌ومیر شبانه‌روزی و فراوان همین شاعران از صفحة ادبیات روزگار ما می‌شود و آخر سر که نگاه می‌کنی، می‌بینی که جز چند سطر و چندین کلمه و حرف، صفحة ادبیات امروز ما، از داشتن شعرهایی ماندگار، حسابش پاک پاک است، یعنی شعری را شاهد هستی که از وضع اسفناک خودش، آن‌قدرها بیمناک است که حسابش دیگر با الطاف کرام‌الکاتبین هم نیست.
و من بارها گفته‌ام که شعر، گریة شاعر و رسانة ناله‌ها و فریادهای جان‌سوز شاعر است، حالا تو بیا و شاعر را بیاور پشت تلویزیون تا از گل و بلبل برای بینندگان محترم حرف بزند، باشد؛ بیاور! اما هیچ‌وقت نمی‌شود آمد و دید که در تلویزیون و یا رادیو، در شعری، شاعری فرصت آن را داشته باشد که از عمق درد، فریادی سر دهد و بتوان که هیاهوی دل را بدین وسیله! به چند نفر به صورت خودمانی اما جمعی نشان داد و اصلاً مگر می‌شود ش‍ُمایی که شعرت، گریة توست، بروی روبه‌روی دوربین تلویزیون، بنشینی و چشم در چشم بیننده‌های گرامی، گریه‌هایت را نشان خلایق دهی؟ و هی زار‌زار برایشان بیت‌بیت گریه کنی، هی شعرهایت را بخوانی و هی با شعرهایت آنها را به گریه‌ات نزدیک‌تر کنی و از دست خودت، در شعرهایت گریه کنی و گریه کنی به حال خودت، و گریه کنی به حال مخاطبانت، و گریه کنی به حال روزگارت و گریه کنی به حال صدا و سیمایت و... خ‍ُب، می‌گویند که این جور شعرها و این گریه‌پراکنیها، دیگر مناسبت چندانی با برنامه‌های عمیق ما ندارد و به هیچ مناسبتی هم نمی‌شود، شعر و گریة هیچ شاعری را هیچ وقت سال، حتی آخر زمستان و به خصوص اول نوروز، ازتلویزیونی، جایی، پخش کرد... .

خ‍ُب، رسیدیم به ماجرای «شعر مناسبتی» از یک سو و نیز «شاعران مردمی» یا خلقی از سوی دیگر...

ـ اتفاقاً در جریان شعر امروز، هم با شعر مناسبتی و هم از یک نظر با شاعران مردمی یا خلقی بسیاری روبه‌رو هستیم که ذکر پاره‌ای از آنها خالی از لطف نیست؛
خ‍ُب، ما پیش از این، تعریفی از شاعر، البته در پرده به دست دادیم و بعدش هم به «اجتماعیات» اشاره‌ای داشتیم و نقش و حدود شعرهای اجتماعی و کارکردهای شاعران مردمی را پی گرفتیم... هنگامی که در بررسی «شعرهای مناسبتی» می‌آییم انگیزه‌ها و خواستگاههای آن را پی‌گیری می‌کنیم، تا آن قدری که بنده پی‌گیری کرده‌ام و دیگران هم می‌توانند بروند بررسی کنند، معمولاً دیده‌ام که کمتر اثری از ویژگیهای یک اثر برتر و ماندگار در این گونه شعرها دیده می‌شود و درواقع می‌بینیم که میان د‍‌َُر‌ّ شعر به معنای حقیقی آن، با صدف خالی شعرهای مناسبتی، نسبتی وجود ندارد، چرا که حقیقت شعر و تماشاگه راز شاعر بیرون از اقلیم فرصت‌سوز مناسبتهای پیشنهادی و در وجود خود شاعر است.
لذا اگر دیدیم که کسی آمده و شعری را به فلان مناسبت ـ و به قول قدیمی‌ترها موضوع ـ سروده که البته خود شاعر را به آن حرف و گفت‌ و سخن، هیچ راهی نیست و کمترین باوری هم به آن باور و مناسبت اتفاقاً ندارد، اینجا باید پا سست کرد و ایستاد، اینجا باید هم به آن نوع از شعر و هم به این گونه از شاعران، بی‌اندازه شک‌ِ بی‌شک کرد اما برادر من! زندگی خرج دارد و بوی نان هم آن‌قدر غلیظ است و شکم بزرگ و خالی شاعر، آن‌قدر پر سر و صدا، که بالاخره می‌توان فهمید، یک گروهان از شاعران محترم معاصر، برای نگهبانی از فلان عنوان و پست سازمانی و یا پاسداشت و نکونگه‌داشت بهمان میز اداری و استخدامی، ناچار شده‌اند، پشت میز مناصب خود، سنگر اعتقادی بگیرند و از پشت همان میزها، برای فتح قله‌های رفیع فرهنگی و ادبی، دست به پیش روی هنری بزنند و مثلاً پیشة ادبیات را، پیشه خود سازند اصلاً می‌توانند کم‌کم کسوت‌ِ پیش‌کسوتی را برگزینند و هر آینه کسوت روزانة شاعری بر تن، از هر آن چه که روز آمد، نفعی برد، زیرا چندان که خبر آورده‌اند، در این راه «صد تنور، نان گرم و تازه در راه است»!
و نان به نرخ روز خوردن شاعر، همان و مرگ شاعر متأسفانه همان. چرا که یک اصل اساسی از همان قدیم و ندیم داشته‌ایم که از آن حتی همة بی‌سوادهای عالم نیز باخبرند و آن را همواره در گوش شاعران زمزمه کرده‌اند:

شعر، برای کسی آب و نان نمی‌شود!

ـ کی گفته نمی‌شه؟ ما کردیم و اتفاقاً خوب هم شد! اینجاست که بسیاری از شاعران راه‌و‌چاه بلد هم‌عصر خودمان را می‌بینیم که در روز روشن به ما دقیقاً نشان می‌دهند که چه‌طوری شعر، هم نان آدم می‌شود و هم باعث رنگ و رو گرفتن صورت هلویی شاعر، و هم نیز باعث ترفیع منزلت و آبروی مرتفع او می‌شود. ز‌ِهی سعادت‌آباد!
دیگر چه می‌خواهی شاعر؟ حالا این وسط، از تلمیح و کنایه گذشته، اگر در کار معدودی از شاعران، آمد و عنصری همانند و به نام عشق، در وجدان شاعر تپید و دست او را در پستی و بلندیهای راه معاش، در حنای روزمره‌گی نگذاشت و عواطف بی‌آلایش و حقیقت ملموس و بی‌پیرایه، بی هیچ واسطه‌ای شاعر را در این دیدار، همراهی و مشایعت کرد، آن وقت است که در اینجا «شاعر مردم» را به وضوح می‌توان روایت کرد و دیدش که چگونه فریادها و نجواهای درونی و غربت وجودی انسانی‌اش، را در انبان معرفتش به همراه دارد و طی این سلوک و گذار و در پیچ و گذرگاه زندگی هر روزه، همین شاعر، بعضی وقتها، به همراه مردم و پابه‌پای خلق، به جایی می‌رسد که می‌بیند آتشفشان حریقی از قساوت رخ داده است و یا می‌بیند که درختانی را دارند قلع و قمع می‌کنند و یا انسانها و انسانیتهایی، در کنار گ‍ُل و در بهار عمر خود، دارند پرپر می‌شوند و .... این جاست که آتش جان شاعر، شعله‌ورتر می‌شود:

زین آتش نهفته که در سینة من است
خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت

و مواجه شدن با این نوع حوادث در دنیای بیرونی و آفاقی، همانند سر رسیدن طوفانی به شعله‌زار وجود شاعر، آن را برمی‌افروزد و فریادها و گریه‌های شاعر را در شعرش، جلا و شوری دیگر می‌بخشد. اما نباید فراموش کنیم که در تمام این شعله‌وریها و دردنامه‌نویسیها، به طور معمول و طبیعی، احدی نمی‌آید شاعر را تشویق کند که آفرین! باریکل‍ّا! چقدر خوب داری گریه می‌کنی پسر!
همه برای خندیدن و خندانیدن، یک دیگر را تشویق می‌کنند و برای هم کف می‌‌زنند و هورا سر می‌دهند؛ کسی برای گریه کردن شاعر و برای نالیدن از فرط تحمل درد او، نمی‌آید که رنج تشویق کردن او را بر خود هموار کند و مثلاً بگوید: به‌به، چه خوب داری دستگاه ماهور گریه می‌کنی و یا عجب فریاد دلخراش زیبایی داشتی سر می‌دادی! چه‌قدر ناز داری ناله می‌کنی...
اما خوشبختانه آن تشویقهای عوامانة رسانه‌ای و مناسبتی، در چنین مواقعی دیگر حضور ندارد و تا بلای جان شاعر شود و به قول آن شاعر، آدم اینجا واقعاً با خودش تنهاست و حال اگر در این تنهایی بلاخیز، آن دریافت و آن حس و حال درونی و شعله‌ور شاعر، به اقتضای فطرت و سرشتش، دفعتاً بیاید و در خرمن جامعه نیز بیفتد و دامن‌گیر شود، باید گفت که: دلا بسوز! که سوز تو کارها بکند
این دیگر نور علی نور است و یکی شدن و همخوان شدن حرف و جان‌مایة شعر با دردها و محنتها و آرزوها و‌ آرمانهای انسانی در هر جامعة زمانی همان و در آغوش کشیده شدن خودبه‌خودی شعر، توسط خاطره‌های فردی و جمعی مردم و دست به دست گشتن شعر در میان مردم و جامعه همان.
و اینجا دیگر نیازی به تکلف و ب‍َز‌َک و رنج روحی و زور زدنهای جسمی خیلی از شاعران دیروز و امروز نیست که بعضیهاشان جدا از عرق‌ریزی بی‌نتیجة روح، جداً دچار عرق‌ریزی و فرسایش جسم عزیزشان هم می‌شوند و حالا زور نزن، کی زور بزن! بنده‌های عاجز خدا، چند تا کلمه درمانده و دو سه تا مضمون نخ‌نما را گیر آورده‌اند و هی در کنار هم و یا حول محور مناسبت ویژه‌‌ای‌ ـ که همة راههای آن به همان تنور نان‌ِ گرم ختم می‌شود‌ ـ‌ می‌چینند و ماحصل رنجشان هم از بیست و پنج فرسنگی و صد و بیست مایلی، داد می‌‍‌زند که ساختگی و جعلی است. شعرهایشان دقیقاً الک دولکی و واقعاً بی‌مزه است که نه تنها رازی نداشته که به همراه خود هیچ کرشمه و طنازی قابلی ندارند، و چون دقیق می‌نگری، در‌می‌یابی که فقط یک جور خ‍ُل‌بازی است.

خب، برای چه این گونه است، چرا نتیجة کار شاعران به اینجاها که می‌گویید ختم می‌شود؟

ـ برای آنکه همة این واژه‌ها و ترکیبهای شاعر‌مسلکانه‌ای که از جانب این قماش از شاعران، صادر شده است؛ در همجواری با یکدیگر غریبند و در وجود خود از معنی ذاتی خویش تهی‌اند. و کلمة بی‌جان و خشک و خالی و کلمه تهی و بی‌مایه هم که تا دلتان بخواهد، لقلقة تکرارش در دهان عوام و دست‌مایه‌اش در نزد خواص هست، ولی این شاعر و هنر اوست، آنکه باید از نفخة وجود خود، در کعبة کلام بدمد و صورت بتهای کلمه را از روح معنا و معنویت خود، باردار و مثالی کند و کلام شاعر، پس از اینجاست که می‌تواند، حمل بر حقایق شود ودر عین حال واجد نقل دقایق و حافظ‌ِ لطایف کارآمد آن باشد.
اما اگر چنان که افتد و دانی، یعنی چنین که هست، آمد و از روح و معنا، که از جانب شاعر صادر می‌شود و می‌آید، در جسم واژه‌ها و اندام حروف، چیز درخوری دمیده نشده بود، محصول دسترنج شاعران، همین تکلفها و تعارفاتی می‌شود که در دسترس همگان هست و نقدا‌ً هم پنجاه سالی می‌شود که صفت «معاصر» را نیز به دنبال خود همچنان دارد به صورت یدکی می‌کشد، اما خوب که در این شعرها دقیق می‌شوی می‌بینی که خیلی از این دست‌پرورده‌ها و شعرها، چقدر شبیه بچه‌های عقب‌مانده و کم‌بهرة هوشی و بی‌اراده و معمولاً خجالت‌زده‌اند که شاعر، او را می‌گیرد و بندة خدا و طفلی را هی هل می‌‌دهد که برو تو جامعه! برو میان مردم! برو به آقا سلام کن! برو فلان خانم را دید بزن!...
و بچة خجالتی و کند‌مزاج و عقب‌ماندة شعر هم که چیزی برای گفتن و عرضه کردن در بازار مناسبات انسانی و ارتباطهای روحی و ذهنی ما بین انسانها ندارد، ه‍ِی پا پس می‌کشد و می‌دود می‌آید، عقب، پشت ‌سر بابا، با خودش قایم‌باشک بازی می‌کند.... اما دوباره شاعر، بچة علیل را برمی‌دارد و می‌بردش سر کوچه و محل تا، دست‌پروردة نازنینش، با آن ساقهای بلوری‌اش، باعث قربان صدقه رفتن جمهور خلایق شده و در نهایت، این طفل معصوم بیاید و برای همشهریهای محترم‌اش، آواز و تحریری از ناف حنجره و یا ته گلوی زنجره، سر ‌دهد....!
این اصرار آقای پدر از یک سو و دست‌پاچگی و اکراه فرزند دلبند، از سوی دیگر، آن‌قدر تداوم پیدا می‌کند که دست آخر می‌بینی همان طفل خجالت‌زده و معصوم که هوش چندانی هم نداشت، حالا برای خودش جوان رعنا و مردی شده است که در عین پررویی و بی‌حیایی افراطی، به هر جا و همه جا، دلبخواه سر می‌کشد و روبه‌روی آینة جامعة مدنی، جای دوست و محل اختفای دشمن را در ملأ خاص و عام، به همگان نشان می‌دهد، درست مانند انتری که لوطی‌اش مرده بود..!

با این وصف، دستاورد و ماحصل تلاش و معاش شاعران روزگار ما، قرار نیست راه به هیچ د‌ِهی ببرد؟ یعنی اوضاع این‌قدر خراب و باشکوه است؟

ـ اجازه بدهید برویم سراغ تمثیل «فیل اندر خانة تاریک بود» ولی می‌بینیم که: فیل اما رد شد از دیوار، چون باریک بود!
حقیقت امر آن است که موجود شعر در این سی‌سالة گذشته از حوالی سال 55 به بعد را باید من این طوری برایتان تصور و شما هم بی‌زحمت چنین تقریر کنید:
اینجا پیرمرد بی‌رمق و علیلی را می‌بینیم که افتاده است کنار خیابان به حالت نزاری و هیچ‌نداری. چند نفری هم نشسته‌اند کنارش و دارند با دست‌پاچگی و عجله، چیزی را می‌خورانندش. عدة دیگری هم اینجا آدم بیکار پیدا شده‌‌اند که ‌آمده‌اند دور همین قد و بالای دراز به دراز افتاده، دایره و دنبک می‌زنند و هی می‌چرخند. در این اثنا من‌ِ رهگذر، از کسی در آن دور و برها می‌پرسم که بگوید قضیه چیست؟ اما یکی دیگر از آن طرف خیابان، از پشت بلندگوی دستی، پاسخم را می‌‌دهد: ـ‌ هیچی بابا! این جناب که فعلاً می‌بینی از هر گونه حال و مقام هم احوالاتش خالی است و شما نعش‌اش را داری بر روی زمین و کنار جوی خیابان زیارت می‌کنی، جناب مستطاب شعر فارسی است که عده‌ای از علاقمندان جدی، پر و پا قرص و اهل بخیه‌اش گردش نشسته‌اند و دارند شرابی، چیزی به خوردش می‌دهند که فعلاً چند صباح دیگر هم ـ‌ اگرچه سرنگون‌ ـ به هر صورتی که شده زنده و ظاهراً سر پا به نظر برسد و گاهی هم تلولوخوران تنش به در و دیوار آجری محل و سرش به تیرهای چراغ برق و شیشة مغازه‌ها برخورد کند! تازه بعدش هم بر طبق قرار منعقد شده، آنهایی که دورش را گرفته‌اند، قرار است در مجلس ترحیمی چیزی، پیکر از نفس افتادة خدا بیامرز را به دست خدایگان زور و زر و تزویر بسپارند و بین خودشان قانونی درباره جنازة پیرمرد و صندوقچة امانت او وضع کرده‌اند که بر اساس آن باید ابتدا درست و حسابی آن را مومیایی کرده و سپس با هم و با دست مبارک خودشان طرف را بگذارند وسط موزة مواریث ملّی و فولکلوریک، آن هم در بقای حیات دائمی و فعلی نمایشگاه آثار وحشی!
در همین اثنا بود که دیدم پیرمرد ریقو از جایش بلند شد و برخاست و چند لحظه‌ای تأمل‌کنان انگشت سبابه به لب گزید و تأملی، فکری کرد. ظاهراً در همان موقع، شصتش از چیزی خبردار شد که همان باعث شد آقا پیری، ج‍َلدی بدود و برود سراغ میزی، چیزی و حالا چیز میزی گرفت یا نگرفت، قصة دیگری است. به هر صورت، پشت هر میز و عنوانی که جا خوش کرده بود مدتی از جانب خودش معاون و بپ‍ّایی، گمارد و گماشته‌ای چند را در این راستا به استخدام دائم و گاهی موقت دفتر فعالیتهای ادبی خود درآورد و خلاصه دیدم که پیرمرد نیمه جان و اوراق سابق، حالا یراق کرده و ب‍ُرنا و جوان شده به زبان رسای بی‌زبانی دارد سراغ نشانی آب و دانه و آدرس تازه و جدید نان و فطیر مسکة برشته می‌رود و خلاصه، عملاً طرف گندم‌ِ برشته رفته است: (البته بخور و نمیر است و زیادی چربی‌اش بالا نزده و ل‍َپ و لیس چندانی در کار هیچ کس نیست و خدا از سر تقصیرات هر که بگذرد، با این شانس و قرعه‌ای که ما تا به حال داشته‌ایم، از سر تقصیر ما یکی حتماً نباید هم که بگذرد) و حالا شما ای آقای فرخانی! از گرد راه تازه رسیده‌اید اینجا و از همین بیراهة آب باریکة من، که هر لحظه ممکن است جریانش قطع شود و یا رگش را از ته بزنند، دارید می‌پرسید که اینجاها و این جور وقتها، شاعر سفارشی هم مگر داریم؟ و یا مگر می‌شود شعر هیچ تنابنده‌ای، مناسبتی باشد؟
بله، می‌شود دوست عزیز! بماند پیش خودتان، که شما اگر واقعاً چند تایی از آنها را می‌خواهید، باشد، من خودم دستتان را می‌گیرم و توی همین پایتخت می‌گردانمتان و به هر کسی که می‌خواهید «آن» را «سفارش» می‌دهم. م‍َزن‍ّه و قیمت‌اش را هم دارم؛ یعنی حواله‌تان می‌دهم بروید به نانوایی شعر امروز تا به هر شاعری که اراده کردید و خواستید سر بزنید.
در عین حال شما شاهد آن خواهید بود که گروهی زیادی از ایشان عزا گرفتند و در ماتم‌ِ خر برفت و خر برفت، آه‌ِ جان‌سوز سر می‌دهند و خلاصه‌اش اینکه جانتان هم بالا بیاید، این طرفها، دیگر هیچ خبری از هیچ ش‍َرخر‌ِ طراری نیست که یک جا همة این معرکه‌گیری و معرکه‌گردانیها را سر جمع خریداری کند و خیال همه را راحت بگذارد ... آها! تا یادم نرفته به جوانهای شاعر هم اشاره‌ای داشته باشیم، که این آینده‌سازان‌ِ جوان هم که دقیقاً متوجه شده‌اند که عجب چمن ‌اندر چمنی است، ه‍ِی معرکة شعر را دم می‌گیرند و بر هر کرسی که بیفتد، به جا و نابه‌جا کوس‌ِ «انا شعراً و ا‌َنت ابداً شاعر» را رسماً سر ـ به بی‌ادبی می‌شود ـ می‌‌دهند!

لطفا دربارة شعر پس از جنگ ، واضح تر سخن بگویید.

جنگ تمام شده بود و شاعران دست خالی، دلشان هم خالی شد؛ بعضیهایشان خیلی بیدل شدند وخیلیهایشان هم بی‌کار. آدم زنده هم، وکیل و وصی نمی‌خواهد، فقط کار می‌خواهد. شاعر ما هم نیازی طبیعی به حق زندگی کردن در حالت معموله داشت، پس صبح بعد از پذیرش قطعنامه، شاعر ما بلند شد و رفت سرکار و آنجا برگه‌ای را پر کرد و آخرش هم نوشت: اگر مرا بیش از این نمی‌خواهید سرکار بگذارید، پس لطف کنید سرکاری، چیزی بگذارید. و گذاشتند. یعنی قصه همان شد که شد و شعر، باز هم سرش بی‌کلاه ماند و رد کبودی استخوانش، بیرون زده بود از کتف‌های آسمان ج‍ُلش: «آه ای شعر!ببین که ما تا کجاها می‌توانستیم با تو ناروا باشیم» ولی با تمامی این اوصاف، باز هم: آه ای شعر! بعضیهایمان هم این وسط، با تو زیادی بد تا نکردیم و بی‌خودی با تو چپ نبودیم، یعنی آن‌قدر چپ نبودیم که لازم بیاید راستمان کنند.
بله، دلقک‌مآبی و مطرب‌پروری از همان قدیم و پیرار، از سر همان ناچاری و ناچارگی، طفیل بازار کمیل شعر بوده است آن هم از باب احتجاج با صاحبان قدرت و ابتهاج، و شامل مصادیق هر‌گونه احتیاج که جملگی شیران را کند رو‌به‌مزاج.
بازار گرم کنها و ر‌ُنود با همکاری دلالهای فرهنگی، هنری، این وسط، درآمد کار چاق کنی و پروارداری‌شان، ه‍ِی پر بدک نبود و با دنبة آن دست کم سبیلهای مبارک را حسابی می‌شد که چرب کرد و بعدش هم آن را تاب داد و دلقک‌پروری همین‌طور ادامه داشت و بت‌تراشی‌های کاذب در عرصة محصولات نوین جامعة فرهنگی، رقمهای بالایی از هزینه‌های ملی بیت‌المال را شامل می‌شد و بازار شعر نمایی و متشاعرسازی، عجیب رونق گرفته بود و جالب‌تر از آن، این بود که بسیاری از نهادها و مراکز توسعه فرهنگی (منهای توسعة سیاسی / اقتصادی فعلی که کاری به آن نداریم) که ظاهراً برای موجودیتی برای شعر، شأن و حرمت به‌سزایی قائل شده بودند، داشتند فهرست کارکردهای نوین خود را با ارائة تولیدات انبوهی در عرصه‌های هنر و فرهنگ عرضه می‌کردند. متولیانی که از هنر، دل می‌بردند و در عمل داشتند بی‌خود و بی‌جهت، کار گ‍ِل می‌کردند و کودک تشنه و گرسنه شعر را از وعده‌های لولوی سر خرمن خود، زهره‌ترک می‌کردند، روز و شب.
در این میان، فقط آن شاعر که از متن این نمایش غایب و فارغ‌البال بود، عملاً سرشکسته از ابراز عشق دست نخورده و پاک‌ خود، فقط شرمنده دنباله‌دار و دائم خانوادة خود ماند و فقط خجالت‌کش مهیا کردن اجاره خانة آخر هر ماه خود ماند و تنها سرگرمی‌اش هم در این وانفسا، دل خوش داشتن به شمارش بی‌وقفه و آهسته آهستة اشکهایش بود و بس. در این‌باره، در غزلی گفته‌ام:

این شهر، زادگاه هزار و یک آرزوست
بر هر یکی، شبی تو جدا گریه می‌کنی

ای شعر! من به حال تو خون گریه می‌کنم
وقتی به نرخ روز، و با گریه می‌کنی

مثل گلوی نازک مرغان روستا
هر جا عروسی است و عزا، گریه می‌کنم

ببینم دارم درست می‌بینم: عده‌ای از کودکان آمده‌اند و قلکهای خیالشان را آورده‌اند و چندتایی از جوانها هم تی‌شرتها و چفیه‌های عاطفه و احساسشان را یک جا گرد آورده‌‌اند و با کمک هم، چیزی ترکیب می‌دهند و می‌سازند. خ‍ُب، کمی جلوتر می‌روم و از آنها جویای احوال و کار و بار می‌شوم؛ می‌گویند که با مساعدت هم قرار است مجسمة تازه‌ای را علم کنند و کالبد جدیدی را تراشیده و آن را با موفقیت بسیار، بار دیگر بر صلیب شعر بالا ببرند.
اما خوب که کار اینها به پایان می‌رسد و تمام می‌شود، پیکره را برانداز می‌کنی و می‌بینی که ای دل غافل! باز هم که تجسم خیالات اینها، جان و روحی با خود به همراه ندارد. حالا به ناچار و در نتیجه از پیران و صاحب‌نفسان، درخواست می‌شود تا گامی چند پیش آیند و در کعب این نوقدم نوخواسته و این نورسیدة نو‌ساخته بدمند و شد آنچه که شد. و جوانان از فرط آن، چندان که می‌شد ریسه می‌رفتند و پیران صد چندان می‌دمیدند همچنان در آن.
اما آن بیچاره، هنوز هم جامه‌ای بر بیرون و جانی در اندرون خود نداشت. پیرامونیان از معنا چیزی در میان نگذاشتند اما به یک معنا، می‌خواستند همه چیز را بردارند، ولی هیچ نتوانستند در مجسمة آزادی شعر خود بدمند و مثل مسیحا، به دست خود در حیات، پرنده‌ای یا کفتری هوا کنند پس در آخر‌الامر روی آوردند به صندوق کمکهای مردمی و از زنان شومرده، شیون و شرزه؛ از رگ و پی جوانان وجد و نشاط و از بازیهای کودکان، صفا و صمیمیت وام گرفتند و از یک ملیت اعصاب پولادین خریدند و از خاطره‌های خصوصی ولی جمعی زنان و مردان کم‌‌بضاعت و آسیب‌‌خورده، گوشت و پوست و حتی مغز استخوان طلبیدند و تمامی این روح قومی و همة این خون و گریة بی‌آلایش و پاکیزه را و همة این آههای سحری و نیایشهای نیمه‌شبی را به مویرگهای قلب پیرمرد شعر ما تزریق و اهدا کردند. بعدش هم دست آقا پیره را گرفتند و کمکش کردند تا دست کم یک بار، این موجود زمین‌گیر شده، بعد از مدتها بلکه روی پای خودش بلند شود.
بلند شد و ایستاد، اما این دفعه در هیئت کودکی نوپا و تازه‌سال. مردم آمدند دورش حلقه زدند و به تماشایش نشستند:
نه، این هوش مصنوعی نبود، بلکه خود حیات ممنوعه بود و دیگر واقعاً زنده بود و در حالت ممات به سر نمی‌برد، همگی نگاهش می‌کردیم از پشت پنجره‌ها، کودکی را می‌دیدیم که دنباله‌ و رد‌ّ جنازه‌ای را گرفته و پشت سر تابوتی داشت همین‌طوری شعار رسمی سر‌می‌داد و آن سوتر، به صورتی نیمه علنی و در فضایی سایه روشن و در سر حد مرگ، سربازی ل‍َت‌خورده و مجروح، گوشة سنگر، سرش افتاده بود روی قمقمه خاکی و کف سنگر، سرخ‌ِ سرخ فرش شده بود. اینجا داشتیم توی خیابان ولی‌عصر، دم دمای صبح خروس‌خوان، شهیدان و سیاووشان‌مان را تشییع می‌کردیم و آن طرف کارمند بازنشسته‌ای به همراه چند برادر کوچک‌تر خود دارند شهیدان بیوة وطن را بر شانه‌های بومی خود حمل می‌کنند. آری آنچه را که ما داشتیم بر شانه‌های خود و بر روی دستهامان می‌بردیم، همان‌ گوهر عزیزی است که ما شهادت می‌دهیم، آن را از دست داده‌ایم؛ و ما گریستیم و ما گریسته بودیم و ما در کنار یکدیگر ایستادیم و بر تنهایی یکدیگر، گریه سردادیم، بلکه حتی دست روی شانة هم گذاشتیم و از نردبان شلوغ تنهایی یکدیگر نه خیلی بالا، که کمی پایین‌تر رفتیم و زمان زمانی دیگر و فصل، فصل شهادت و زمین، سرآغازش با خون شهیدان رقم می‌خورد:

سبک باران خرامیدند و رفتند
مرا بی‌چاره نامیدند و رفتند....

***
کودک شعر، سرانجامش چه شد؟ و قصه‌اش به کجا ختم شد آخر؟

ـ آن کودک و «سوژة شعر»ی که حالا تحت عنوان یک شاعر نیز ارتفاع یافته بود، کم‌کم می‌بیند که نام و نان را هم باید از سوراخ دعا و «ابژه»ی شعر جنگ و شهادت بیرون بکشید، مثل طعمه از دهان شیر و شاعران حماسی داشتند کم‌کم آماده می‌شدند از قافلة غنایم و برکات شعری سوژة جنگ عقب نمانند که یک دفعه خبر دادند و گفتند که: ای آقا! اینکه نشد کار! اینجا نشسته‌ای و نمی‌دانی که صلح شده است. یعنی صلح کرده‌اند و پیشاپیش نشسته‌‌اند پای میز مذاکره.»!
فیلمنامة جنگ، برش و کات خورده بود و شاعرانی که رفته بودند خانة شعر جنگ مهمانی و به آن حال و هوا کم‌کم داشتند عادت می‌کردند، هنوز واقعاً به جنگ نرفته بودند اما خیلی‌شان مایل بودند و حق خودشان هم می‌دانستند که در هر شات این پلات حضور داشته باشند، یک دفعه دیدند که در امامزادة دست‌سازشان را می‌خواهند گ‍ِل بگیرند و تخته کنند و... حالا اینها به تکاپو افتاده و کاسة چه کنم و گدایی به دست درپی ولی نعمتی، ب‍ُنداری و یا صاحب سرمایه و قدرتی تازه می‌گشتند که باب آشنایی توأم با همکاری مخلصانه و صمیمانه‌ای را با او بگشایند و سرانجام بروند سر بساط او بنشینند... اما شاعر داشت گور دسته‌جمعی بزرگی برای همة شعرهای به یادماندنی‌اش می‌ساخت و شعرهایش را زنده زنده، مثل دختران گیس‌بریده و فقیر رام‌ا... ، خاک‌ِ خاک می‌کرد و در ازای این گورکنی، سبد درآمد منتج به نان و آبی را برای سفره‌خانه می‌برد و... ی‍َق‍ْر‌َالفات‍ِحه!
و من دیدم که آن کودک سرخ‌رو و مشکین چشم، آن بوسة عن‍ّابی سرشت و آن خون ـ رگهای شرابی نوشت، یعنی همان کودک سابق‌الذکر هنوز از دیدار این وقایع پیرامونی‌اش بر سر عقل و باور نیامده، یکباره در اوج عاطفه و بر اساس نیاز احساس جراحت عمیق، شدیداً از هوش رفت و نمی‌دانم که چه طوری به هوش آوردند دوباره پیرمرد را... . دوباره کودکی‌مان رفته بود و به کنج غیبتی طولانی و دوباره که چشم باز کردم و دوباره که به ناچار پلکی زدم دیدم که ای بابا! کجاییم ما؟ به قول حاج صادق خودمان: این که همان پیرمرد خنزرپنزری خودمان است!
و من در همین احوالات بود که شبح آن شاعر شهید و رد پای آن گوهر شعر شهادت را در جویباری کنار خیابان بی‌پناهی یافتم که داشت در پی سایه‌گاه و سرپناهی کوچک و اتمسفری اندک برای خود می‌گشت، همان شاعری که زیر آسمان پهناور و بزرگ خدا، هنوز هیچ بالاسری نداشت و صاحب هیچ سقفی نیز نشده بود و همین شاعر بود که انگشت پرسش، بر لب زیرین می‌گزید و دچار شک مضاعف شده بود در میقات ملاقات با خود: آخر سر، من نفهمیدم چه‌کاره‌ام؟ اصلاً در این میان من کی‌ام و برای چه اینجایم؟ از کجا و برای چه راه افتاده‌ام و هم‌ اکنون دارم به کجا می‌روم؟ من، برای چه؟ و من، یعنی چه؟
و در سرزمین مصر، تو از این رو تنهایی، که از سرزمین و اقلیمی دیگر، هبوط کرده‌ای به اینجا، ای برادر‌ِ عصری من! ای یوسف کنعانی! تشریفت را از یک‌سو، به خود تبریک و هبوطت را به تو تسلیت دائم می‌گویم.
و اما چالش با واژه‌ها و واژه‌نویسیها، امروز روز تعارف نیست بلکه امروز، روز معرفی است و ما با جرئت و جسارت بیشتری در این راه قدم بگذاریم. البته جرئت و جسارتی که باید عالمانه باشد، پس من امروز به پشتوانه همین جرئت و جسارت که به حتم عالمانه است، یک پرده کنار می‌زنم و بی‌هراس و بی‌مسامحه و با انگیزه‌ای دور از مقدس‌نمایی ولی سرشار از پاکیزه سرشتی و شورآفرینی و به امید دریافتها و حرکتهایی معین و تعیین‌کننده خدمتشان عرض می‌کنم که قسمت اعظمی از آثار کلاسیک ما، مانند بخشهایی از شعر ناصر‌خسرو قبادیانی و پاره‌هایی از شاهنامة حکیم طوس و همچنین قسمتی از اشعار خاقانی و صائب و بیدل و جامی و نیز قسمتهای زیادی از آثار معاصرین به یک معنا «اعتبار» شعری ندارند. البته نمی‌گویم اعتبار دیگری ندارند مثلاً در باب معرفت‌شناسی، بخشهایی از مثنوی مولوی، بلکه قسمت اعظمی از این مثنوی معنوی با اینکه از این زاویه، شعر نیست ولی از منظر کاوش درون و بیرون آوردن تکه‌هایی از سؤال از زیر آوار ذهنیتها و عینیت‌بخشیدن به آن و نشان دادن آن و نمایش آن در پیش دیدگان مشتاقان، کاری درخور است. اما اگر درست بنگریم در لابه‌لای اشعار همین هفت دفتر، ابیات بسیار به کندی جاسازی شده است که اگر این قسمت از آثار که جنبة شعری غنی و پرباری نیز دارند، نبودند در ماندگاری این اثر گرانسنگ، تردید جایز بود و این اتفاق، در اثر صائب و بیدل هم به‌گونه‌ای دیگر هم افتاده است که در اینجا مجال پرداختن به آن نیست، شاعر به این کار دست می‌زند. از این مقطع که بگذریم، واژگان، تشبیهات، تعبیرات، استعارات و تشبیهات و مضامین پروانه‌وار گرد شاعر می‌گردنند یعنی عاشق شاعرند و از شاعر می‌خواهند که از آنها استفاده کند اما روح شاعر که در عالم خلق، کشف می‌کند و در عالم مجردات خلق می‌کند، به واژه‌های دسترس قانع نیست و اگر شاعر به این دو قوت «کشف» و «خلق» دست یافت اثر او حق عدم ماندگاری را ندارد. در برابر این جریان، جریان چالش با واژه‌ها مطرح است. افرادی از اول عمر تا آخر با واژه‌ها می‌جنگند یعنی عمر شاعریشان، به چالش با واژه‌ها سپری می‌شود و این شاعر را از سرودن باز می‌دارد و او را بر سر کار ساختن می‌گمارد و چنین اثری حق ماندگاری ندارد. مغالطه‌کاریهایی از سنخ معماری کلمات و بافت درونی واژ‌گان، به‌کارگیری موسیقی از این البته است والبته این سخن را به آن معنا نباید گرفت که در اثر موفق شاعران یا شاعران موفق این سرفصلها، قابل جست‌وجو و اثبات نیستند بلکه شاعر در موضعی قرار دارد که در چارچوب سرایش، این اتفاق می‌افتد به خودی خود در طول تاریخ شعر، این دو طایفه یعنی سازندگان و سرایند‌گان در جنگ بوده‌اند و مخصوصاً در این چند دهه، این درگیری و زد و خورد به اوج خود رسیده است شکل قابل ‌توجهی بر خود گرفت بلکه در این دهه‌ای که در آن قرار داریم علی‌الظاهر سازندگان ویرانگر بر سرایند‌گان آبادگر پیروز شده‌اند اما این پیروزی به اعتقاد من موقتی است و حاصل این پیروزی، یعنی پیروزی سازندگان شعر بر سرایندگان آن، سبب دل‌زدگی و فاصله‌گرفتن مردم از جریان امروز شعر شده است و اما در صبح کاذبی، رنگ از رخ می‌بازد و چهرة واقعی، دل‌آرای خود را نشان دهد. بار دیگر مردم شیفتة آن خواهند شد البته اگر صاحبان‌ِ کر و کور و تکبیر (تکریر) بگذارند.
اما عقیدة ما بر این است که هر قدرت رسیدة صالح و هر دولت فرخنده و حکومت مبارکی، باید ارزش «دانستن» و قرب محشر دانستگی را بداند و هم از این روست که می‌تواند بیش از همیشه، صاحبان ذوق و اندیشه را اعم از مخالف و موافق حمایت کند.
با توجه به این نکته که شاعر مخالف هم نمی‌تواند از فطرت خود از تماشای قله‌های تعالی و کمال فاصله بگیرد و اما مسئله داستان‌نویسی و رمان‌نویسی چیز دیگریست که مدعیان داستان‌نویسی خود باید در آن زمینه صحبت کنند.

 

بهبود پورتال پورتال پرتال پرتال سازمانی پورتال سازمانی پورتال شرکتی سامانه سازمانی سامانه شرکتی پرتال شرکتی وب سایت شرکتی وب سایت سازمانی مدیریت آسان مدیریت محتوا مدیریت محتوا بدون دانش فنی پنل ویژه همکاران نظرسنجی آنلاین فیش حقوقی آپلود فیش حقوقی مدیریت بیمه مدیریت خدمات بیمه خدمات بیمه بیمه تکمیلی آموزش پیشنهادات انتقادات مدیریت جلسات فرم ساز مدیریت منو مدیریت محتوا مدیریت سئو پنل مدیریتی چند کاربره ریسپانسیو گرافیک ریسپانسیو
All Rights Reserved 2022 © BSFE.ir
Designed & Developed by BSFE.ir